۱۳۸۹ آذر ۱۵, دوشنبه

امر به معروف و نهی از منکر

این روزها بازار امر به معروف و نهی از منکر توی ادارات خیلی داغه . و من گیج شدم دوباره بین اینهمه تضاد و این همه قانون. واقعا رسیدیم به اون دوره که منکر معروف شده و معروف منکر یا نه این چیزهایی است که باید حل می کردیم.
یک عالمه چرا دارم. چرا از قوانین خدا. چرا از مرزهای بین آدمها. چرا از این همه مسک نفس ها.چرا از محدودیت ها.
این روزها باز هم گیجم اما راه خودم رو می رم .نمی دونم راه درست رو انتخاب کردم یا اون لوحه اونقدر زنگار گرفته که دیگه زدودنی نیست یا این وسوسه ها ...

۱۳۸۹ آذر ۸, دوشنبه

گاهی وقتها شعر هم می آید

حسی شبیه دلشوره

تمام لحظه های بی توام را پر کرده

و چیزی شبیه اضطراب

تمام ثانیه های انتظار آمدنت را

تو هر روز آمدنت ، حتمی است

و ماندنت با من- همیشه ناممکن

اضطرابم را پایانی است هر روزه

اما این حس شبیه دلشوره

حسی است ماندنی- در من - با نماندنت

برای همیشه
89/9/7

کتاب من

آدمها هم مثل کتابها مختلفند
یه کتاب کوچیک با یک عالمه نکته های بزرگ، یه کتاب بزرگ با نکته های کوچیک،یه کتاب به اندازه برای هر کسی یه سری نکته مهم و یک کتاب که بدون توجه به اندازه و نکته هاش، برای تو دوست داشتنی و خاصه که می تونه به دلیل این باشه که یک نکته ای داشته که تاثیر دائمی و همیشگی روی تو داشته و یا اینکه هر بار یه نکته جدید یا اینکه اصلا از ظاهرش، طراحی اش و کاغذ و بوش خوشت می یاد.
و من دوست دارم برای تو همین کتاب آخر باشم. خاص و دوست داشتنی با دلایل خاص تو.
3/7/89

۱۳۸۹ مهر ۲۵, یکشنبه

تاثیر

تا یه مادر نشدی نمی تونی بفهمی که چرا زنها بعد از مادر شدن اینقدر محافظه کار، ترسو و جون عزیز می شن و تا وقتی پدر نشدی نمی تونی بفهمی چرا مردها اینقدر خستگی ناپذیر و قوی می شن بعد از پدر شدن.

۱۳۸۹ مهر ۱۴, چهارشنبه

بهانه

این روزها چقدر بچه شده ام. این امروز لعنتی چقدر بچه شده ام .بهونه گیرو لجباز.بهونه بازیچه هامو می گیرم بهونه هم بازیهام.بهونه هرچی که نمی تونم داشته باشم.بهونه نازم رو کشیدن .اما اینجا اداره است جای بچه شدن و بچه بازی نیست. اینجا یه جای رسمیه.بدون مادر و پدر و برادری که ناز دختر کوچیکه رو بکشن. اینجا فقط مدیر هست و معاون و همکار و شاید هم یه دوست.بهانه دوستی دارم .دوستی عمیق دوستی خاص دوستی ...

چقدر بچه شده ام!!!

بهانه دستهای کوچک بچه ام را دارم. بهانه در آغوش گرفتنش و آرمیدنش. تا رسیدن به خونه راهی نیست اما نگه داشتن این پسر شیطون توی بغلم کار سختیه.

۱۳۸۹ مهر ۱, پنجشنبه

عکاسی

وقتی کارمند یه اداره لعنتی باشی یا یه کارمند لعنتی اداره دیگه کی فرصت می کنی که با فراغ بال عکاسی کنی، بنویسی ، بخونی ، زندگی کنی. کی ؟؟ اصلا کی به تو جسارت اینو داد که بری سراغ یه عشق قدیمی و دوربین دستت بگیری؟ اصلا کی میخوای بری دنبال سوژه هات؟ عکاسی خبری دوست داشتی نه؟ مستند؟ باید وقت بذاری بری دنبال خبر و سوژه. وقتشو داری نه؟ مخصوصاً صبحها که اکثر اخبار روز اتفاق می افته. خیلی رو داری که با این حال کارمندی رفتی دوربنم خریدی دختر

۱۳۸۹ شهریور ۷, یکشنبه

کارهای سخت

این روزها کارم خیلی سخته . داغون و خسته ام و نمی دونم چند روز دیگه طول می کشه.همیشه سخت ترین کارها برای من بریدن رشته های عاطفیه. کنار گذاشتن یک دوست، خراب کردن یک دوستی، دل بریدن از یک وابستگی و...
و این روزها سخت مشغول این کار لعنتی هستم و بدون اینکه بدونم به چه دلیل و چرا دارم این کار رو می کنم.

۱۳۸۹ مرداد ۱۲, سه‌شنبه

دوست داشتنی ها

آدمهایی هستند ساده و کم عمق که از سادگی شان هیچوقت گمان نمی کنی که روزی توی وجودت جوری رسوخ کنند که دلت بخواهد ساعتها برایشان حرف بزنی حتی حرفهای دم دستی و روزمره و همیشه دوستشان داشته باشی. آدمهایی که هیچ چیز خاصی از فلسفه های عجیب و غریب آدم هایی مثل ما ندارند هیچ دید و نگاه خاصی. هیچ تفکر عمیق و یا متفاوتی فقط آنقدر ساده اند که محبت شان یک جور غریبی توی دل آدم می نشیند و آدم جذب می شود درهمین سادگی دوست داشتنی و دلش نمی خواهد روزی از محبوب بودن برایشان دل بکند و برای همین تن می دهد به تمام سادگی ها و سطحی بودن ها.

۱۳۸۹ مرداد ۹, شنبه

دوستی های دردسر دار

یه وقتهایی آدم هر چی تلاش می کنه هر چی توی سر خودش می زنه که به یه آدم حالی کنه که کارش اشتباست و این اشتباه و اینکه دلیل اینهمه ناراحتیشو نمی فهمه چقدر آزار دهنده است نتیجه ای نداره جز اینکه آدم رو دورتر و دورتر بکنه و آدم مجبور شه که قید فهموندن به رفیقش رو بزنه اما وقتی زیادی روی دوستی ها و رفاقتاش حساب باز کرده باشه دوباره با شنیدن تداوم این اشتباهات مسلماً حالش مثل الان من می شه داغون و ناچار و ناتوان در حال دندون قروچه.

۱۳۸۹ تیر ۲۸, دوشنبه

نوستالژیک

درگیری های این روزهای پرمشغله بعد از تنبلی های آن روزهای پر رخوت بعد از تمام روزهای محدود به دنیای واقعی بی خاصیت هیچ چیز برایم نداشته به جز پیدا کردن یک دوست بسیار همراه و همراه که مدتها بود انگار که از دستش داده بودم اون هم در دنیای واقعی و بعد مجازی. برگشتن توی یک جمع صمیمی خوب توی یک سفر دوست داشتنی بین اونهایی که دوستشون داشتم و دوستان خوبی هستند و معاون قلب طلایی من که حالا مدیر کل اون تشکیلات شده و دموکرات بودن و محترم بودنش توی این روزهای قحط الرجال مشعوفم کرد و مسرور.(می دونید که منظورم کلا برمی گرده به روابط عمومی)
و تشویق به چاپ یک کتاب و مرور گذشته های مکتوب و مکتوب های گذشته و یافتن اونهمه احساس و شور و ... و یافتن دوباره من در اون نوشته های دیروزی و نه من امروزی که دیگه حتی درک اون احساسات برایم کاری دشوار بود که انگار پیری ناتوان از درک احساسات نوجوانی با فاصله سه نسل ازهم.
گذشته های خوب با عطر ناب نوستالژی را دوست داشتم.